یه اتفاق خیلی بد
چهار شنبه بعد از اینکه نماز مغرب خوندم داشتم تلوزیون نگاه می کردم . همون روز حوصله ای که بیرون بریم نداشتم . آخه من هر روز بعد از ظهر با فاطمه می ریم خونه آقام اینا ،و شب بابای فاطمه می آد دنبالمون ومی آیم خونه. ازفاطمه نمونه گرفتم برای آزمایش انگلکه مهد کودک گفته بودن بیارین . صبح که رفته بودم از آزمایشگاه ظرف بگیرم . منشیه بهم گفت تا ساعت 7 هستیم می تونید نمونه تون رو بیارید. منم باعجله تاکسی تلفنی گرفتم و با فاطمه رفتیم آزمایشگاه . نمونه رو گذاشتیم و اومدیم بیرون . هوا خوب بود و پیاده اومدیم تامیدون امام. بعدفاطمه گفت ساندویج می خوام براش ساندویج خریدم ودوباره تاخونه پیاده اومدیم . ساعت 8 بود...